"یا سریع الرضا"
خاطراتی از امیر سپهبد صیاد شیرازی:
پنج سال با هم تو یک قرارگاه بودیم.کار می کردیم
،می جنگیدیم،زندگی می کردیم.یکبار در حال خواب ندیدمش.حتی یکبار...نمی گویم نمی
خوابید.اما حالا کجا می خوابید و کی خدا می داند،من که ندیدم...
*********************
کوچک بودم،دوم دبستان.دیر به دیر می دیدمش.تلفن زنگ زده بود که می آید.آوردنش، روی
برانکار.فکر نمی کردم اینطوری بیاید.خندید.رفتم جلو.بغلم کرد صورتم را
بوسید.
آن چند روزی که خانه بود،می آمدند پانسمانش را عوض می کردند.زخم هایش خیلی عمیق
بود عمیق و ترس آور..موقع عوض کردن پانسمان درد می کشید.چهره اش جمع می شد و رنگش
می پرید ولی فقط می گفت"الله اکبر"فقط تکبیر می گفت...
گریه نداشت.چشمانش پر از اشک می شد اما اشک نمی ریخت.خودش را خیلی نگه می داشت در بدترین شرایط اشکش جاری نمی شد.فقط یکبار گریه اش را دیدم..وقتی "امام" را از دست داده بودیم...
***********************
وقتی بر میگشت پر انرژی بود.قبراق و سرحال.انگار که هدیه ای بهش داده اند،یا چیز با ارزشی نصیبش شده.سرکیف می آمد دفتر و شروع به کار می کرد آنقدر که می فهمیدیم قبلش پیش آقا بوده.وقتی هم که از آقا اسمی به میان می آمد یا می خواست از ایشان صحبت کند،لحنش یک جور دیگر می شدبا یک حالتی صحبت می کرد.مثل کسی که یک چیزی را خیلی دوست داشته باشد.عاشق چیزی باشد و بخواهد بهش برسد.این طوری خیلی با علاقه،با ولع...
***********************
لباس آبی تنش بود.ماسک زده بود و داشت خیابان را تمیز می کرد.تعجب کردم.
_رفتگرها که لباسشون نارنجیه؟
در حیاط را تا آخر باز کردم.بابا گاز دادو رفت بیرون.یک لنگه در را بستم.چفت بالا را انداختم.جارویش را کنار زد و رفت جلو یک نامه از جیبش در اورد.پدر تا دید به جای اینکه شیشه را پایین بکشد در ماشین را باز کرد.نامه را ازش گرفت تا بخواند.دولا شدم چفت پایین را ببندم.صدای تیر بلند شد.دیدم یکی دارد می دود به طرف پایین خیابان.همان که لباس آبی تنش بود.شوکه شدم.چسبیده بودم به زمین.نتوانست از جام تکان بخورم.کنده شدم دویدم به طرف بابا.رسیدم بالای سرش،همانطور مثل همیشه،نشسته بود پشت فرمان کمربند ایمنی اش را هم بسته بود.سرش افتاده بود پایین،انگار خوابیده باشد،اما غرق خون...
************************
برده بودنش بیمارستان.وقتی رسیدم بالای سرش غرق خون بود.بدنش هنوز گرم بود.لب هایش می خندید.نه که حس کنم،خیال کنم یا به ذهنم برسد،می دیدم.می خندید.صورتش را پاک کردم.بوسیدمش...
************************
سحر است نماز را حرم امام می خوانیم و راه می افتیم.رسممان است که صیح روز اول برویم سر خاک.می رسیم هنوز آفتاب نزده، اما همه جا روشن است. آقا آمده اند،زودتر از ما..
_شما چرا این موقع صبح خودتون رو به زحمت انداخته ید؟
_دلم برای صیادم تنگ شده.مدتیه ازش دور شده ام.
تازه دیروز به خاک سپردیمش....
شهادت در نگاه سید شهیدان اهل قلم:
الهی اگر جز
سوختگان را به ضیافت عنداللهی نمیخوانی، ما را بسوز آنچنان که هیچکس را آنگونه
نسوخته باشی.
تولد ستارهای است که پرتو نورش عرصه زمان را در مینوردد و زمین را به نور ربالارباب اشراق میبخشد.
به اختیار خویش میمیرد و لذت زیستن را نیز هم او می یابد نه آن کس که دغدغه مرگ حتی آنی به خود او
وانمیگذاردش و خود را به ریسمان پوسیده غفلت میآمیزد.